مطالعهی افسانههای هر کشور، ما را با فرهنگ کهن آنها آشنا خواهد کرد. در این مقاله تعدادی از افسانههای چینی که معروف هستند را عنوان میکنیم.
چوانگ تسه که مردی اندیشمند و تهیدست بود، روزی به سمت شطِ بزرگ رفت تا از ارباب توانگری که در آن ناحیه بود قرض بگیرد.
اما مرد توانگر به او گفت:
شک نکن که قرضی که میخواهی به تو خواهم داد اما باید کمی تامل کنی تا زمینم محصول دهد و آن را بفروشم، آنگاه 300 سکهی نقره به تو خواهم داد.
چوانگ تسهِ چینی چنین گفت:
در مسیر که به سمت خانهی تو میآمدم در بیابان در رودخانهای خشک ماهی کوچکی دیدم که فریاد میکرد، ای رهگذر من از نژاد ماهیان دریایی هستم که از بختِ بد به این رودخانهی خشک افتادهام.
اگر به من کمک نکنی چیزی نمیگذرد که بمیرم و جانم تباه شود، آیا میتوانی مَشک آبی به من بدهی؟
من با سر اشاره کردم و گفتم شکی نیست که آنچه تو میخواهی به تو خواهم داد، من به دیدار مردی که مالک سرزمینهای پهناور و املاک زیاد است که رودخانههای فراوان از املاک او میگذرد میروم.
اگر به آنجا برسم از او میخواهم که دستور بدهد تا روستاییاناش سدی بر یکی از آن همه رود ببندند و آب در مسیل خشکیده بریزند و جان تو از خشکی نجات یابد.
ماهی که در خاک میتپید گفت: آه فقط مشک آبی جان مرا نجات میدهد، اگر به انتظار بنشینم که روستاییان بر یکی از رودخانهها سدی ببندند و آب در این مسیل بیفکنند مرا در میان ماهیان نمکسود شده شاید پیدا کنی.
دو خانواده در یک خانه زندگی میکردند.
خانوادهای که پنجره اتاقاش رو به بیابان بود عزادار شد، چون مادر در آستانهی مرگ بود.
پسر خانواده بر بالین مادرش گریه میکرد، اما معلوم بود که زیاد ناراحتِ این قضیه نیست.
در اتاقی که پنجرهای به سمت جنوب داشت، پسر به مادر خود گفت تو عمر زیادی کردهای، وقت آن رسیده که کمکم آمادهی مرگ شوی، اما قسم میخورم که برخلاف دیگر فرزندانت چنان از غم تو اندوهگین شوم که همه از دیدن اشک تلخِ من دلشان به درد بیاید.
آه، پسری که به مرگ مادرش رضایت دهد چگونه میتواند اشک بریزد.
مرد ثروتمندی دید که دیوار خانهاش بر اثر باران سیلآسا فرو میریزد.
پسرش خرابی دیوار را دید و به او گفت، این شکاف را خیلی زود باید ببندیم وگرنه دزدان از تاریکی شب استفاده میکنند و از این راه هرچه داریم غارت میکنند.
مرد تهیدستی در همسایگی آنان همین که شکاف دیوار را دید به او گفت، این شکاف را زود باید ببندید وگرنه دزدان از تاریکی شب استفاده میکنند و اموالت را غارت میکنند.
این اتفاق افتاد و مردی از شکاف دیوار وارد خانه آن مرد شد و هر چیز کوچک و بزرگی که داشت به غارت برد.
مرد ثروتمند به همگان فخر میفروخت که من پسری دارم که خیلی داناست و در پیشگویی قدرت زیادی دارد، حال آنکه دزد خانهاش همان مرد فقیر همسایه بود.
حلزون بزرگی در ساحل، صدف خود را باز کرده بود تا از گرمای آفتاب استفاده کند.
در همین حین مرغ ماهیخواری به قصد شکارش منقارش را درون صدف برد و حلزون که احساس خطر کرد صدفِ خود را بست.
منقار ماهیخوار در صدف ماند و تلاش ماهیخوار برای رهایی فایدهای نداشت؛ صدف در منقار پرنده ماند.
مرغک درازپا با خود گفت اگر امروز و فردا باران نبارد بیشک حلزون خواهد مرد.
حلزون گرفتار اندیشید اگر امروز و فردا منقار ماهیخوار را رها نکنم، بیشک پرنده از گرسنگی هلاک میشود.
در آن هنگام ماهیگیری بیچیز که از آنجا میگذشت آن دو را دید و ماهیخوار و صدف را شادمان به خانه برد تا غذای مطبوع شب بشود.
زنجره، شاد و مست بر روی درختی شبنم زده نغمه میخواند و بدون آنکه بداند آخوندکی گرسنه در کمین اوست.
آخوندک گرسنه، مغرور و شاد بازوان قیچی وارش را باز کرد و زنجره را ربود، بدون آنکه از وجود گنجشکی در کمین خویش آگاه باشد.
گنجشک، پر زنان پیش آمد و آخوندک را، به نوک کوچک خود گرفت، بیآنکه از وجود کودکی کمان کشیده باخبر باشد.
زنجره و آخوندک و گنجشک، هیچیک جز به آنچه میکردند نظر نداشتند و از آنچه در کمینشان بود آگاه نبودند.
بر سر راهی در بیابان درخت افرایی بلند قد، برافراشته بود.
افرای کهنسالی که بهخاطر عمر زیاد، میانش پوسیده و در آن حفرهای پدید آمده بود و وقتی باران میبارید از آب پُر میشد.
روزی ماهی فروشی که ماهی زنده و نمکسود از شهری به شهر دیگر برای فروش میبرد، به کنار افرای پیر رسید.
کمی در سایهی آن نشست و وقتی حفرهی پُر آب را در میان درخت دید، ماهی کوچکی از کیسه خود درآورد و در حفرهی درخت انداخت و به راه خود ادامه داد.
رهگذر دیگری ماهی را، در حفره دید و گمان کرد که معجزهای صورت گرفته است.
دیگران نیز چنین فکری کردند و دیری نگذشت که مردم بسیاری پیش افرا میرفتند و نذر میکردند.
جایگاه افرا بسیار مشهور شد تا آنکه ماهی فروش از سفری که رفته بود در راه بازگشت بود و به افرا رسید و مردم را دید و قصهی معجزه را، از آنان شنید.
خندید و گفت که چه مردم نادانی هستید این ماهی را من در حفرهی افرا انداختهام.
آنگاه قلاب انداخت و ماهی را گرفت و در کیسه خود انداخت و به راه خود ادامه داد.
در روزگاران قدیم حاکمی بود، خواستار اسبان نژاد برتر، که برای هر یک هزار سکهی زر میداد؛ اما سه سال جستجو کرد بیآنکه اسبی به دلخواه خویش پیدا کند.
یکی از وزیران او وقتی اشتیاق زیاد حاکم را دید قبول کرد که در زمان کوتاهی اسبهای دلخواه حاکم را بیابد.
وزیر جست و جو را آغاز کرد و چند ماهی گذشت و از وجود اسبی عالی خبر یافت که در آستانه مرگ بود؛ سَر اسب را پانصد سکه زر خرید و نزد حاکم برد.
حاکم از این ماجرا خشمگین شد که من اسبِ زنده میخواهم و تو سَر اسب مُرده برای من آوردهای.
وزیر گفت چون حاکم سر اسب مردهای را پانصد سکهی زر خریداری میکند، صاحبان اسبها فکر میکنند که در برابر اسب اصیل چه مقدار زر خواهند گرفت.
بدین گونه، هر کس اسبی اصیل در طویله داشته باشد به حضور شما خواهد آورد.
مدتی از آن ماجرا نگذشته بود که حاکم به داشتن اسبهای اصیل شهرت یافت.
یکی از امیران چین، روزی دبیر خود را، به ضیافتی دعوت کرد و خوردنیها و آشامیدنیهای زیادی در سفرهای رنگین پهن کرد.
بر حسب تصادف سایهی کمانی سرخ رنگ که بر ستون تالار آویخته شده بود در جام دبیر افتاد، دبیر چنان تصور کرد که ماری سرخ در جام او شناور است.
با این وجود شرط ادب به جا آورد و نوشیدنی را سرکشید.
وقتی به خانه برگشت دلش به درد آمد، اشتهایش کور شد و نحیف و لاغر شد.
همه کوششها بیثمر ماند و درمانهای پزشکان سودی نکرد.
امیر از بیماری دبیر خویش خبر پیدا کرد و به بستر او رفت و از چند و چون بیماریاش پرسید.
دبیر گفت آن روز در قصر شما، ماری سرخ در جام من بود؛ من آن مار را خوردم و از آن زمان بیمار شدم.
وقتی امیر به خانه برگشت جام را جستجو کردغ وقتی کمان سرخ خود را، به ستونِ تالار، آویخته دید، فهمید که داستان از چه قرار است.
پس تختِ روان خود را، به دنبال دبیر فرستاد؛ وقتی دبیر آمد او را، در همان جای قبلی نشاند و جامی در برابرش گذاشت، در جام نگاه کرد و آن مار را، در ته جام دید.
امیر گفت بنوش آنچه در جام توست، بازتاب کمان سرخ من است که بر آن ستون آویخته است.
آیا هرگز اندیشیدهای که مار از کجا به جام تو راه پیدا کرده است.
دبیر به خانه برگشت و از رنج بیماری خلاص شد.
از رمهی همسایهی یانگ تسه که استادی فرزانه بود گوسفندی گریخت.
همسایه از آن پس همهی دوستانش را، به جست و جوی گوسفند فرستاد.
شتابان به نزد یانگ تسه آمد تا چند ساعتی غلامان خود را، به او بسپارد تا آنان نیز به دنبال گوسفند گمشدهی او بروند.
یانگ تسه فریاد زد چه جای تعجب دارد که این همه آدم برای یافتن یک گوسفند؟
همسایه گفت راهها زیاد است و جستجوی آن همه راه افراد زیادی میخواهد.
ساعتی نگذشته بود که غلامان بازگشتند؛ یانگ تسه به همسایه گفت آیا گوسفند گریخته را یافتند؟ همسایه با ناامیدی گفت که نیافتند.
چگونه نیافتند؟ همسایه گفت راهها بسیارند و نمیشود فهمید که گوسفند از کدام راه رفته است؛ بدین جهت فرستادگان دست خالی بازگشتند.
این حرف، یانگ تسه را، به حیرت فرو برد، چنانچه تمام روز را مغموم و ساکت بود.
یکی از شاگردان او پرسید گم شدن گوسفند چندان عجیب نیست، چنانچه گوسفند از آنِ شما نبود، پس این اندوه برای چیست؟
یانگ تسه باز جوابی نداد و خاموش بود؛ شاگرد که استاد را خاموش دید به نزد سین توئو تسه رفت و حکایت را بازگو کرد.
سین توئو تسه به او گفت تو شاگرد او هستی و علت سکوت او را نمیدانی؟
غلامان همسایهی او، گوسفند گمشده را نیافتند، چون راهها زیاد بودند.
چنانچه فرزانهای چون استاد تو بهجای اینکه به یک نکته بیندیشد، عمر خود را، در همه جهاتِ اندیشه تلف کند، همچون غلامانِ همسایهاش چگونه میتواند حقیقت گوسفند گمشده را بدست بیاورد.
امیدواریم از این افسانههای چینی لذت برده باشید، لطفاً نظرات خود را برای ما ارسال کنید.
کتاب افسانه های کوچک چینی
کد مطلب: 1230-1/980903-1000/م ح/ت/98